داستان هاي كوتاه فارسي
وقتی کمی کوچک بودم راز هایی داشتم از ان رازهایی که نباید کسی بفهمد ،از انهایی که سخت میشود به کسی توضیح داد اما چه کنم که راز بود سنگینی اش در دل بسیار ،تنها بودم و نه رفیقی بود که نیمی از این
نویسنده:فاطمه خدامرادی
از روی پل نگاهی به پایین کردم .
مهسا ، غرق خون آن پایین افتاده بود .
دنیا دور سرم می چرخید ، داشتم گیج می شدم .
چرخی زدم و در حالی که دور خودم می چرخیدم ، خودم را به نزدیکی نرده های پل رساندم .
مهسا
نویسنده:"صابرخوشبین صفت"
میدونی عشق کجاست؟
میدونم
کجا؟
یه جایی بین من و تو
به نظر من بینمون نیست
چرا؟
چون عشق مثله یه دیوار نیست که بخواد بینمون فاصله بندازه،درواقع مثله یه اهنربا تو وجود هر کدوممونه
با لبخند منحصر
نویسنده:الهه ناز
گوسفندان !
گوسفندان را که دیدم خندهام گرفت ! چوپان گفت : به چه می خندی ؟ به راه رفتن شان که مانند بعضی آدم هاست !
یک لحظه نخوابیده است !
دیشب خیلی با هم حرف زدیم ! او آرام بود و چیزی نمی گفت.
نویسنده:ابوالحسن اکبری
داستان کوتاه ایستگاه
نویسنده عباس زال زاده
معطل آمدن اتوبوس بودم که زن میانسالی جلو آمد و گفت:
- آقا! من گدا نیستم، تو خونه پیرزنی کار میکردم ولی چند ماه پیش مرد، پساندازم تمام شده، یه
نویسنده:عباس زال زاده
هوا سرد و ابریست. هنوز بهمن ماه نصف هم نشده است. ساعت 6 غروب، شال و کلاه می کند، تا کمی راه برود. از خانه می زند بیرون. سوز زمستان، هنوز پوست صورتش را بدجور می سوزاند و هوای
نویسنده:آیدا فتوحی ابوابی
عجیب نیست؟ که مشغول خواندن این کلمه هستم در حالی که آب با لطافت در جویی نازک در گذر است در کوهساری. که مشغول قضاوت های معمول خود هستم و نفس های عادیم در رفت و آمدند در حالی که در اتاقی کودکی در حال
نویسنده:افشین امی
پرسید: این همه کتاب برای چه خریده ای ؟ گفتم برای دوستانم! پرسیدچرا؟ گفتم آخر من که سواد ندارم ولی آنها که دارند چه بهترکه کتاب بخوانندبلکه انشاالله خیرش به ما هم
نویسنده:علی اکبری
زمانی میرسد که شهر وجودت از زلزله ی انسان نما ها میلرزد و فرومیریزد وخشم تو را تسخیر میکند
فریادی در اعماق ویرانه هایت قصد خروج میکند از زیر آوار عشق و محبت
ودرست در همین لحظه قلبت مانند مادر
نویسنده:الهه ناز