:
کلاغها !
نزدیک غروب بود که صدای کلاغها بلند شد. پدرم به آسمان نگاهی کرد و گفت : این صداها مرا به یاد آن روزها می اندازند ! با تعجب پرسیدم کدام روزها ؟ پدرم آهی کشید و چیزی نگفت .... !
نردبان
نویسنده:ابوالحسن اکبری
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۲:۱۰:۳۶ توسط:داستان موضوع:
نظرات (0)
کلاغ عاشق بی هیچ چشم داشتی به ذرت های مزرعه بر شانه مترسک می نشست ، اما چوب مزرعه دار را مترسک بینوای تنها خورد
نویسنده:مجتبی صمدیار
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۲:۱۰:۳۶ توسط:داستان موضوع:
نظرات (0)
... حکایت پیرمرد فقیر
درروزگاران پیشین پیر مرد فقیری زندگی میکرد، که از مال دنیا چیزی نداشت، روز و شب بر در سرای امیران وبزرگان راه می افتاد، گدائی میکرد. تا برای دختر وپسرش غذائی یا پولی بدست
نویسنده:عباس کارگر
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۲:۱۰:۳۶ توسط:داستان موضوع:
نظرات (0)
آغوش نوروز
نویسنده: عباس زالزاده
۱
در مدرسهی گلستان ما خیلی زودتر از بزرگترها بوی نوروز را حس میکردیم، پشتبامهای گِلی همه مملو از علف هرز میشدند، عیدها در راه مدرسه بوی خوش پوست
نویسنده:عباس زال زاده
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۲:۱۰:۳۶ توسط:داستان موضوع:
نظرات (0)
زن خوب وبد حکایت
آورده اند دودوست باهم قرار گذاشتند ازدواج کنند.
یکی صاحب مال وزر بود رفت دنبال زنی خوش سیما ودارای دولت ومکنت واو را به عقد خود در آورد،ودیگری که مردی تهیدست بود اما
نویسنده:عباس کارگر
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۲:۱۰:۳۶ توسط:داستان موضوع:
نظرات (0)
وقتی کمی کوچک بودم دلبند شدم به پسر سیاه قصه ها ،نمیدانم شاید اگر عقل الان را داشتم هیچگاه بدنبال دلبند شدن نمیرفتم ،البته این من نبودم که بدنبال او رفتم این دلبند شدن بود که مرا ول نمیکرد
نویسنده:فاطمه خدامرادی
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۲:۱۰:۳۶ توسط:داستان موضوع:
نظرات (0)
قلبم را در میان کلمات روی کاغذ کاهی می گذارم و درون شیشه ی عمر بر روی دریای امید رها میکنم
تا روزی که قایق دلتنگی هایم درهم شکست و به قعر اقیانوس تنهایی فرورفتم
تو با مهارت حضورت غریق نجاتم شوی
نویسنده:الهه ناز
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۲:۱۰:۳۶ توسط:داستان موضوع:
نظرات (0)
حاجی جبار که شد حاجی غفار
آورده اند در زمانها گذشته مردی بود بنام جبار یک آدمی مانند آدمها ی دیگروکار کاسبی خود را انجام میداد، خلاصه زمینی داشت وملکی و توی آبادی سرشناس بود وهمین جور زندگی
نویسنده:عباس کارگر
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۲:۱۰:۳۶ توسط:داستان موضوع:
نظرات (0)
می خواستم امروز کارش رو تموم کنم کوچولو. به خاطر تو و بهزاد و بهناز. یه کمم به خاطر خودم. ولی بیشتر از همه به خاطر بهرام. بهرام رو یادت میاد؟ فکر نکنم. اگه یادت بود وقتی اون ولگرد تو صورتت آروغ می
نویسنده:گلنوش دهقانپور
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۲:۱۰:۳۶ توسط:داستان موضوع:
نظرات (0)
واوووو ببین تا کجا کشاندی منو !؟.. دیگه دنیا قحط بود که تا این سرزمین و کره ی سنگی آوردی منو .... خب میمردی لااقل یه سیندرلا ازم در میاوردی . یه قصری یه جشنی یه شاهزاده ای یا که دستکم یه عشق و
نویسنده:شهروز براری صیقلانی
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۲:۱۰:۳۶ توسط:داستان موضوع:
نظرات (0)