جواد وجوانه ی گندوم
جواد کوچولو هر روز بعد از تعطیلی شدن مدرسه لی لی کنان نهار پدر را به صحرا میبرد . او دله مهربانی داشت همیشە مواظب بود پا روی مورچه هاو حشرات کوچک نگذارد جواد حتی با چند
نویسنده:فاطمه گودرزی
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۲:۱۰:۳۶ توسط:داستان موضوع:
نظرات (0)
برکت
وقتی به دنیا آمد چهار فرشتهی اصلی طبیعت به او برکت دادند.
فرشتهی آب گفت: «به او برکت میدهم تا همیشه زلال باشد مثل برکه، شفاف و جاری باشد مثل چشمه، پرشور و پویا باشد مثل رود، عمیق و
نویسنده:شبنم حکیم هاشمی
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۲:۱۰:۳۶ توسط:داستان موضوع:
نظرات (0)
اشک را میشناسی ؟ اشک شوق یا اشک نا امیدی
کدام زیباتر است؟
در پس کدامیک از انها باشم
پای شوق های من که یکی پس از دیگری سر خورد و پرتاب شدند به دره ی فراموشی و من ماندم با کوهی از دلواپسی و غار غم .
نویسنده:فاطمه گودرزی
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۲:۱۰:۳۶ توسط:داستان موضوع:
نظرات (0)
یه شب ملا غضنفر خان تازه مرحوم شده رو تو خواب میبینه که داره تو آتیش میسوزه
خان تا چشمش به ملا میفته دوان دوان میره طرفش وَ با زجه و التماس میگه
ملا تو رو خدا یه کاری کن تو رو خدا یه کاری کن حداقل
نویسنده:ابوالقاسم کریمی
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۲:۱۰:۳۶ توسط:داستان موضوع:
نظرات (0)
«فرشته ی پستچی»
غروب یک پنج شنبه در حالی که پر کرد لیوان قهوه را از خاطراتش
دست راستش در حالی که هم می زد با قاشق کوچک، لیوان سفالی طرح کاری شده را بی حرکت شد.
یاد قهوه های دو نفره ی کافی شاپ
نویسنده:فاطمه سادات حيدري
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۲:۱۰:۳۶ توسط:داستان موضوع:
نظرات (0)
جنگل !
پای درد و دل هایش نشست ، که می گفت : جنگل اجازه نمی دهد دست مان به آسمان برسد! با آفتاب حرف بزنیم و شب ها در آغوش ستاره ها بخوابیم ! می بینید چه قلدرهایی اطراف مان جمع کرده اند ! از سایه هایشان
نویسنده:ابوالحسن اکبری
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۲:۱۰:۳۶ توسط:داستان موضوع:
نظرات (0)
غرق رویا شده بود. پر از افسانههای عاشقانه! مثل دختر خوشبخت قصههای شاه پریان!
در رویایش سیندرلا شد و شاهزاده کفش بلوری را به پایش کرد. زیبای خفته شد و با بوسهی شاهزاده جان دوباره گرفت.
نویسنده:شبنم حکیم هاشمی
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۲:۱۰:۳۶ توسط:داستان موضوع:
نظرات (0)
《بزرگترین عشق》
داخل کلاستاریخ نشستهبودیم، وقتی که حضورغیاب استاد تمومشد بلندشد و روی تخته نوشت:
بزرگترین عشق؟
بعداز چندثانیه سکوت پچپچ بچهها شروع شد یکی بلندشد گفت استاد
نویسنده:محمد نیکخو
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۲:۱۰:۳۶ توسط:داستان موضوع:
نظرات (0)
شب بود سکون اسمان همجا را گرفته بود دستش تو دستم بود تو مسیر بیمارستان بودیم ناگهان مادرم خاموش شد و دیگر تمام
نویسنده:فاطمه سادات حيدري
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۲:۱۰:۳۶ توسط:داستان موضوع:
نظرات (0)
صبح بود. عاشق از راهی دور به ملاقات دریا آمده بود و روی شنهای ساحل نشسته بود. و منتظر بود که دختر دریا از خواب بیدار شود. برای دیدار دختر دریا لحظهشماری میکرد. مرغان دریایی انگار از غوغای
نویسنده:شبنم حکیم هاشمی
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ساعت:
۰۲:۱۰:۳۶ توسط:داستان موضوع:
نظرات (0)